مرحوم سيد ابوالقاسم هندي، نقل کردکه:
در خدمت حاج شيخ به کوه « معجوني» از کوهپايه هاي مشهد رفته بوديم.
در آنهنگام مردي ياغي به نام « محمد قوش آبادي» که موجب ناامني آن
نواحي گرديده بود ازکناره کوه پديدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنيد،
کشته خواهيد شد.
مرحوم حاجشيخ به من فرمودند: وضو داري؟ عرض کردم: آري.
دست مرا گرفتند
و گفتند: که چشم خودرا ببند.
پس از چند ثانيه که بيش از دو سه قدم راه نرفته بوديم، فرمودند:
بازکن، چون چشم گشودم، ديدم، که نزديک دروازه شهريم.
بعد از ظهر آن روز، به خدمتشرفتم، کاسه بزرگي پر از گياه، در کنار اطاق
بود. از من پرسيدند: در اين کاسه چيست؟
عرض کردم: نميدانم و در جواب ديگر پرسشهايشان نيز اظهار بي اطلاعي
کردم. آنگاهفرمودند: قضيه صبح را با کسي در ميان نگذاشتي؟ گفتم: خير،
فرمودند: خوبست تو زبانترا در اختيار داري بدان که تا من زنده ام، از آن
ماجرا سخني مگو و گرنه موجب مرگخود خواهي شد
پاسباني ميگفت: همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قريب
شش ماه بود که به طور کليبستري شده بود و قادر به حرکت نبود.
بنا به توصيه دوستان خدمت
مرحوم حاج شيخ حسنعلياصفهاني رفتم و از کسالت همسرم به ايشان
شکوه کردم.
خرمايي مرحمت کردند وفرمودند: بخور. عرض کردم: عيالم مريض است.
فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود مييابد. در دلم گذشت که شايد از بهبود
همسرم مأيوس هستند ولي نخواسته اند که مرانااميد بازگردانند.
باري به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب،همسر بيمارم در
حاليکه جارويي در دست داشت، در خانه را بر روي من گشود. پرسيدم:
چهشد که از جاي خود برخاستي؟
گفت: ساعتي پيش در بستر افتاده بودم، ناگهان ديدممثل آنکه چيز سنگيني
از روي من برداشته شد. احساس کردم شفا يافته ام، برخاستم و
بهنظافت منزل مشغول شدم.
پاسبان مي گفت: درست در همان ساعت که من خرماي مرحمتيحاج
شيخ را خوردم، همسرم شفا يافته بود
حاجی ذبیح الله عراقی نقل می کند:
« در شهرستان اراک؛ میان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگی و
بزرگواری و جلالت قدر مرحوم نخودکی شد؛ و مقرر گردید:
یکی از حاضران بنام « سید حسین » به مشهد مشرف شود و تحقیق کند.
از گاراژ « مارس » بلیط مسافرت به مشهد برای او گرفتیم.
چون هنگام حرکت وی؛ برای بدرقه به گاراژ مارس رفتیم؛ تلگرافی از طرف
جناب شیخ برای سید حسین رسید که در آن، وی را از مسافرت با اتومبیل
شماره فلان یعنی همان وسیله ای که قصد مسافرت با آنرا داشت،
منع کرده بودند. وصول این تلگراف، با توجه به اینکه مرحوم شیخ از ماجرای
گفتگوی ما خبری نداشتند، موجب شگفتی گردید و به همین سبب سید
حسین از مسافرت با آن اتومبیل منصرف شد.
اما بعد از سه روز خبر رسید که آن اتومبیل در جاده مشهد و در محل
فیروزکوه؛ دچار حادثه گردیده و در اثر واژگونی، جمعی از سرنشینان آن
زخمی و مجروح شده اند. »
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای عبرت اموز